انار خاتون
افزوده شده به کوشش: زهرا سادات ش.
شهر یا استان یا منطقه: آذربایجان
منبع یا راوی: صمد بهرنگی و بهروز دامغانی
کتاب مرجع: افسانههای آذربایجان ص - ۱۶۸
صفحه: ۲۵۷ - ۲۵۹
موجود افسانهای: دیو
نام قهرمان: انارخاتون
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: مادر انارخاتون
قصه انار خاتون از «ندرت*»هاست که در آن مادری در راه عشق به دیوی میخواهد تنها دختر خود را نابود سازد؛ اما سرانجام نیکی بر زشتی پیروز میشود. عشق به دیو در حقیقت عشق به زشتیهاست. عشقی «حرام» که باید «پنهان» بماند. نثر قصه ساده و گیراست. *«به ندرت هم زنی عاشق دیوی میشود و او را میآورد و در خانه خود پنهان میکند». از مقدمه افسانههای آذربایجان. بهرنگی
روزی بود، روزگاری بود. زنی بود که عاشق دیوی شد. دیو را آورد و در اتاق پنهان کرد و در اتاق را قفل زد. روزی انار خاتون، دختر زن در اتاقی را که دیو در آن پنهان بود گشود و دیو را دید. وقتی زن به سراغ دیو رفت گفت: «نه تو زیبایی و نه من زیبا فقط آقا دیو زیباست .» دیو گفت:« نه تو زیبایی نه من زیبا، فقط انار خاتون زیباست.» زن دختر را از خانه بیرون کرد. دختر رفت تا رسید به یک در باز. پس از مدتی هفت برادر آمدند و پس از شنیدن ماجرای انار خاتون وی را به خواهری قبول کردند. دیو جریان را به زن خبر داد. زن هم سقزی را آلوده به زهر کرد. خود را به خانه هفت برادران رساند و سقز را به دختر داد. دختر سقز را خورد و مرد. هفت برادران نیز انار خاتون را در خورجینی گذاشتند و طرف دیگر خورجین را پر از طلا کردند و آنها را بر اسبی نهادند. اسب را در صحرا رها کردند که: هرکس علاج این دخترا را بداند، طلاها را بردارد و علاجش کند.» پادشاهی انار خاتون و طلاها را پیدا کرد و با دیدن انار خاتون دل به او بست. پادشاه امر کرد که جار بزنند و حکیمان را خبر کنند. حکیمها انار خاتون را به ترتیب در هفت حوض شیر انداختند و انار خاتون زنده شد و پادشاه با او ازدواج کرد. پس از یک سال انار خاتون دو پسر زایید. دیو ماجرا را به زن خبر داد. زن میخواست هر جور شده دختر را از میان بردارد تا آقا دیو دختر را فراموش کند. آمد و چند روزی پیش دختر ماند. شب هنگام بلند شد و سر هر دو پسر را برید و چاقوی خونین را در جیب انار خاتون گذاشت. صبح برای پیدا کردن قاتل پسرها، پادشاه به توصیه زن امر کرد جیب همه را بگردند. چاقو از جیب انار خاتون پیدا شد. پادشاه دستور داد چشمهای دختر را کور کنند و جسد دو پسر را زیر بغلش گذاشت و بیرونش کرد. انار خاتون آن قدر راه رفت تا به خرابهای رسید. داخل خرابه نشست و گریه کرد تا خوابش برد. در خواب مردی را دید. ماجرا را به مرد گفت. آن مرد دست به چشمان انار خاتون کشید و دستی هم به سر و گردن بچه ها و مشتی ریگ به دامنش ریخت و گفت: «پاشو تو و بچه هایت صحیح و سالم هستید.» انار خاتون بیدار شد و دید که بچه هایش سالمند و مشتی طلا نیز در دامنش ریخته شده. زن قصری ساخت و بچه ها بزرگ شدند. روزی بچه ها پادشاه را دیدند و او را به خانه آوردند. انار خاتون به بچهها گفت که قاشق طلا را در کفش پادشاه بگذارند. موقع رفتن پادشاه گفتند که قاشق طلا گم شده است و باید همه را بگردند. وزیر گفت مگر پادشاه قاشق میدزدد؟ انار خاتون که پشت پردهای پنهان بود گفت مگر مادر سر بچههایش را میبرد؟ و از پشت پرده بیرون آمد. شاه از همه قضایا با خبر شد و دستور داد که دیو و مادر انار خاتون را پیدا کردند و کشتند.